دل ببایدت نهاد
تا که جنبشی در آشیانه آوری
غنچه تا که سر ز خواب بر کند
بلبلک
بانگ بایدن که عاشقانه آوری
گفتم آن نهال نو رسیده را
شایدت قیام قامتی تمام
تا رسی که سر بر آستانه آوری
شب ز نیمه رفت و صبح بر دریچه می دمد
بی خبر دگر چرا فسانه آوری
نیست رامت این سمند توسن و نمی رود
صدا گر که تازیانه آوری
شاخه رمیده آن گل سپید
ناروا سپرده بر گذار کوچه ها
می شود
دیگرم به سوی خانه آوری
می شود که غلغل شراب را
جای های های گریه شبانه آوری
یا اگر بخوانمت به ناز
باز
ای سیاه چشم
این شب سیاه را بهانه آوری
سر بپیچی و نشیب گیسوان
پشت عاج شانه آوری
رفتی از برابر نگاهم ای درخت شعله ها و باز
چشم دارمت
گر کنار گوشه ای شبی زبانه آوری
بیتو می کشد زمانه ام
می شود که با من ای امید تهمتن
همدلی کنی هجوم بر زمانه آوری